دینادینا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

دردونه ما دینا

مادر(درد آور است)

1391/10/1 19:09
نویسنده : محیا
341 بازدید
اشتراک گذاری

نوزادم را در آغوش گرفتم آرام شد.طوری نگاهم میکرد که گویی در تمام دنیا تنها کسی که می تواند ساکتش کند من هستم.

نوزادم را برای اولین بار که راه افتاده بود تماشا کردم و به خود یادآور شدم این قدم ها از من دورش نمی کنند این اتفاقی است که باید بیفتد.

نوزادم را در حالی تماشا که کیف کوچک زرد رنگ مدرسه اش را که با ساک ناهارش جور بود به دنبال میکشید.روز اول مدرسه اش بود و دیگر احتیاج نداشت روزها سرگرمش کنم.

نوزادم را به هنگام درس خواندن همراهی کردم.او دیگر احتیاج نداشت واژه های دشوار را برایش هجی کنم.

نوزادم تماشا کردم در حالی که برای رسیدن به قرار ملاقات با دوستش از خانه بیرون می رفت.به خودم گفتم:این یک ملاقات ساده است چیز خیلی مهمی نیست.

نوزادم را تماشا کردم در حالی که مدرسه را تمام کرده بود.او کلاهی به سر داشت و ردایی به تن.خیلی سرش می شد و من دیگر از پسش برنمی آمدم.

نوزادم را در روز اول دانشکده همراهی کردم.او دیگر زیر سقف من زندگی نمی کرد.

نوزادم عروسی کرد و من در عروسی اش اشک ریختم.با خود گفتم:او برای خودش تشکیل خانواده داده است.این رسم زندگی است.هرچند که خیلی دردآور است هرچند که انصاف نیست... فریاد زدم و گریه کردم.اشک ها واقعی بودند.درد واقعی بود اما نوزاد واقعی نبود.تخت سرد معاینه را حس می کنم.پرستار روی دستم می زند که بگوید:"خوش بین باش.تاصبح حالت به طور کامل خوب می شود و تا چند هفته دیگر از آن شکم برآده اثری نمی ماند"در هر صورت تصور نمی کنم که واقعا می خواستم آن قدر درد بکشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)