دینادینا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

دردونه ما دینا

مادر(درد آور است)

نوزادم را در آغوش گرفتم آرام شد.طوری نگاهم میکرد که گویی در تمام دنیا تنها کسی که می تواند ساکتش کند من هستم. نوزادم را برای اولین بار که راه افتاده بود تماشا کردم و به خود یادآور شدم این قدم ها از من دورش نمی کنند این اتفاقی است که باید بیفتد. نوزادم را در حالی تماشا که کیف کوچک زرد رنگ مدرسه اش را که با ساک ناهارش جور بود به دنبال میکشید.روز اول مدرسه اش بود و دیگر احتیاج نداشت روزها سرگرمش کنم. نوزادم را به هنگام درس خواندن همراهی کردم.او دیگر احتیاج نداشت واژه های دشوار را برایش هجی کنم. نوزادم تماشا کردم در حالی که برای رسیدن به قرار ملاقات با دوستش از خانه بیرون می رفت.به خودم گفتم:این یک ملاقات ساده است چیز خیلی مهمی نیست. ن...
1 دی 1391

فیلش یاد هندوستان کرده

دینا بعد از یک هفته که دیگه شیر نخورده امروز میگه ممه میخوام.خیلی اذیت کرد منو کلافه کرد.فکر کردم دیگه تموم شد دیگه سراغش نمیاد ولی اومد خیلی هم جیغ زد .انگار تازه فهمیده چه کلاهی سرش رفته.
28 آذر 1391

بای بای پوشک

راستی یادم رفت بگم دینا رو از پوشک گرفتم.از 8 آذر 91 دیگه اصلا پوشکش نکردم.خیلی راحت من بازش گذاشتم گفتم هر موقع جیش داشتی به مامان بگو دینا هم الان یک هفته میشه که جیششو میگه.خدا کنه از شیر گرفتنش هم راحت باشه.     بای بای پوشک      ...
25 آذر 1391

از شیر گرفتن دینا

از 21 آذر 91 دیگه به دینا شیر ندادم.چقدر من استرس داشتم برای از شیر گرفتن دینا. صبح رفتیم خونه بابا جون(بابای مامان)اونجا چسب برق زدم روی سینه هام تا ظهر طرفش نیومدی سرگرم بازی بودی موقع خواب اومدی دیدی اوف شده یه کم ترسیدی بعد زدی زیر گریه یه کم گریه کردی که پیمان بردت توی کوچه بغلت کرد خوابیدی اومد خونه .وقتی بیدار شدی یه کم نق زدی ولی زود یادت رفت مشغول بازی شدی.آخر شب که اومدیم خونه موقع خواب دوباره اومدی سراغش که دیدی هنوز اوف بازم یه کم نق نق کردی بغلت کردم راهت بردم.آروم شدی و خوابیدی.شب هم 2 یا 3 بار بیدار شدی نق نق کردی اصلا گریه نکردی آب بهت دادم خوردی خوابیدی.فردا صبح هم  یکی دو بار اومدی سراغش ولی گریه نکردی. الهی مامان ف...
25 آذر 1391

همسرم

او نقطه روشن زندگیم است. تا وقتی که چراغ خونه روشن است و جای جای خانه با کلام او جان می گیرد. هروقت که او مریض می شود یا اوقاتش تلخ می شود همه چیز بهم می ریزد.گیج می شوم وسرنخ زندگی از دستم خارج می شود. برای اینکه او همیشه روی پا باشد و به خانه زندگی بببخشد باید همگی من وتو ای فرزندم برای رفاه حال او تلاش کنیم. فکر میکنم او می داند چقدر که دوستش داریم ولی من که رو در رویش قرار می گیرم نمی توانم به او بگویم: "چقدر دوستش دارم!" "او دنیای دوست داشتنی است.". او موجود قابل احترامی است نه تنها به عنوان پدر فرزندانم بلکه به عنوان شریک زندگی.مونس تنهایی هایم یاری گر دوران مشکلاتم و این که اگر او نباشد... ...
20 آذر 1391